صبح ظفر و شکوه بودا !

اشاره: روزی و روزگاری که نوجوان و جوان بودیم گاهی فیل فکر مان آهنگ هندوستان میکرد و با خواندن یا گوش دادن به اشعار شاعران بزرگ؛ خود نیز برای بیان احساسات خود گفتن چند بیت شعر (و شاید هم معر نه شعر) پناه می برد. آن زمان ایام جنجالی ای بود جنگ های داخلی کر و فر های معمول احزاب و بالاخره تسلط سایه شوم طالب بر مناطق هزاره جات که نهایتا به نابودی بودای هویت مان انجامید و خدا و بودا بالاخره با طالب و طالبان در افتاد و گرفتار آمریکای شان کرد که تا هنوز این سان از تئاتر مان ادامه دارد دیده شود به کجا میرسد. 

آن ایام اما ایام پر از احساسات و هیجان بود روزهای قتل عام و کشتار دسته جمعی مردم مومن و بیگناه مزار؛ یکاولنگ؛ و... در بعد انسانی؛ و تخریب تندیس های عظیم و تاریخی بودا در بامیان در بعد فرهنگی- تاریخی؛ و... و همین هیجان ها خود کافی بود از انسان های احساساتی شاعری بسازد؛ و من یکی از این افراد بودم! بسیار دوست داشتم با شاعرانی که شعرهای خوبی می سرودند از نزدیگ اشنا شده و از ذوق و سلیقه و راهنمائیهای شان استفاده برم که توفیق نشد و شاعر هم نشدم. ولی چیز هایی مینوشتم و به امید چنین روزی که فر برسد نفس میکشیدم. آنچه من می اوردم شعر نبود معر بود زیرا هیچ یکی از اصول شعر و مشاعره را نه بلد بودم و نه هم مراعات میکردم ولی بهر حال باتقلید از دیگران کلمات سرهم کرده نامش را شعر میگذاشتم.  

من مدتی از همه آنچه آن ایام بر ذهن ودلم میرفت فاصله گرفته بودم ولی چند روز پیش به کاغذ پاره ای برخوردیم که چند تکه از همان سخنان موزون آنروزگارم را در بر داشت نه چنان بود که باید نشرش کرد و نه هم دلم آمد که آن نوشته خاطره زا را دور اندازم؛ گفتم: بگذارمش اینجا برای یادگاری: 

 صبح ظفر:

بیا که شمعی فرا راه خود برافروزیم        

بیا که گر نکنیم دیر باز پیروزیم

بیا که باز به تاریخ خود شروع کنیم

به پیشوازی صبح ظفر طلوع کنیم

طلوع سبزی که با فتح همقرین باشد

و لحظه لحظه آن سرخ و آتشین باشد

بیا که بار دگر همنشین کوه شویم

بمثل وقتی که بگذشته پرشکوه شویم

بیا و یک نظری بر دو قرن پیش کنیم

به یاد آنچه بما رفته قلبی ریش کنیم

به روزگاری که ما شهره جهان بودیم

بسوی نصرت و فتح ظفر روان بودیم

همه چه سیک و چه هندو زما مسلمان شد

و شبه قاره هند ز اهل قرآن شد

بگوشه گوشه همه تاخت و تازها کردیم

برای دین نبی(ص) برد و باخت ها کردیم  

... 

 

شکوه بودا ! 

وطن سلام بتو از دیار غربت وغم

و با دل پر از آتش و چشم پر از نم

...

هلا برادر دینیم ای وطندارم

که بهر قتل من آماده کرد ای دارم

چرا بهوش نیایی و هوشمند نئی

زعقل کار نگیری و عقلمند نئی

هلا که جهل و جمود تو بر ملا گشته

بدستهای خودت روی تو سیاه گشته

هلا که شهره آفاق گشته بیدادت

و قرن بیست یکم نام کرده جلادت

و قتل عام تو که شهره جهان گشته

همه علیه تو چون تیر بر کمان گشته

چرا تمدن ما را بخاک می مالی

ز روی جهل و بی درد و باک می مالی

چرا بمزدوریی دیگران همی نازی

بروی هموطنت خشمگین همی تازی

بیا ز پشت خر جهل لحظه ای پائین

بسنج نسبت خود را بدین و با آئین

کدام دین خدا را قبول داری تو

کدام مکتب و شرع  و رسول داری تو

مگر ز مکتب اسلام هم خبر داری؟

و آیه ای ز کتابش بگو ز بر داری؟

که میکنی تو چنین قتل عام را تحلیل

و قتل مرد وزن پیر و کودکان تجلیل

ولی بقای تمدن حرام تان گشته

و جنگ وچور وچپاول پیام تان گشته

تمدنی که زتاریخ سهمها دارد

به دل ز جهل تبار تو زخمها دارد

***

چرا تو کردی خراب آن شکوه مانی را

مجسمای کهنسال بامیانی را

چرا تو ظلم به صلصالهای ما کردی

ستم به تاریخ صد سالهای ما کردی

هلا که از تو جهان گشته تیره و دلتنگ

بشر ز بودنت احساس میکند یک ننگ

توئی که اله جنگی و مایه ننگی

میان این همه رنگا،‌چقدر بی رنگی

اگر بمن نکنی خشم فاش خواهم گفت

که خیلی دور ز انسانیت و فرهنگی!

جنون جنگ چنان بی اختیار تو کرده

که بعد زنده نفس در کمین یک سنگی!

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1390/03/04 ساعت 12:23

ای ول ! بابا در عنفوان نوجوانی که چنین اشعاری سروده اید پس حالا که در آستانه پختگی و خردمندی تمام هستید چیها که نخواهید سرود؟
اگر لطف کنید از ترواشات امروزی تان نیز بگذارید بهره ما کامل خواهدشد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد