مرگ شادی آفرین دیکتاتورها !

دیکتاتور لیبی، لگد مال همت مردم قهرمانش شد! و مرگ ذلت بارش موجی از شادی و شعف را به انسانهای جهان هدیه داد.

معمولا انسان به حکم وجدانی که دارد و عاطفه و احساس انسانی ای که برایش جا گذاشته اند، وقتی از دردی و رنجی که برای یکی از همنوعانش اتفاق می افتد با خبر میشود، احساس همدردی و نیز رنج میکند. 

مرگ را شاید بتوان برای انسانهای مانوس با طبیعت و ماده! بزرگترین مصیبتی تصور کرد که برای آنها اتفاق می افتد، لذا در هیچ یکی از مشکلات پیش آمده نیز باندازه مرگ با صاحب مصیبت ها اظهار همدردی نشده و بحال آنکه مرگ دامنگیرش شده اشک ریخته نشده یا دلی نمی سوزد. 

اما هست مرگی که که برای بسیاری از وجدانهای بیدار، شادی آفرین است و آنها را بجای رنجش به آرامش می برد! این مرگ، مرگ کسی جز دیکتاتورهای ستم پیشه که عمری به اقدامات غیر انسانی و به زنجیر کشیدن همنوعان خودشان پرداخته و مدام برای آنانیکه در مقابلشان دست تسلیم محض بر سینه نگرفته و یا دلقک وار به مدح و ثنایشان نمی پردازند؛ مشکل سازی و مانع آفرینی میکنند. 

دیکتاتور خبیث لیبی یک از مصادیق این دیکتاتورانی است که چند روز قبل به مرگ شادی آفرینش رسید و وجدانهای زیادی را در دنیا به آرامش برد و خاطرهای فراوانی را شاد کرد. 

دیکتاتوران در واقع "مردگان متحرک" اند و جسدهای بی روحی که حرکت دارند و مانند بسیاری از موجودات صاحب نمو، تغذیه، رشد، و... دارند. مرده اند زیرا زندگی در معیار انسانی اش همین نفس کشیدن تنها نیست بلکه علاوه بر آن کار خوب کردن نیز برای زنده بودن و زنده ماندن لازم است! به همین دلیل در ادبیات شرق و غرب می بینیم که نیکوکاران و آنهاییکه خدمتی به خلق خدا کرده اند را، زندگان جاوید میخوانند، زندگانی که هیچ مرگی ندارند حتی اگر بمیرند،‌ چون با مردن نیز یادشان زنده است و مهم تر از یادشان کار و آثار کارشان زنده و موجود است. به همین اساس پیامبران و اولیای الهی و بندگان نیک خدا که خلق خدا (که همان عیال خداست. ر.ک. خدمت خلق همین وبلاگ) را خدمت کرده اند، برای ابد در میان ما و آیندگان ما حضور داشته و هیچ زمانی نخواهد مرد و فراموش نخواهند شد. 

برعکس این مردان پاک و بندگان خوب خدا، خیانت پیشگان دیکاتور و... قبل از مردن شان نیز، مرده اند. و اگر چند روزی برگرده مردم و خلق خدا سوار شده اسباب درد و رنج شان را فراهم می آورند، بدان دلیل است که دست مردم از حلقوم شان دور است و همینکه دست مردم به حلقوم شان برسد، بدون لحظه ای درنگ و تاخیر، آنرا فشرده و به نفس کشیده های مملو از ظلم و ذلت شان پایان خواهند داد. 

سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز 

مرده آنست که نامش به نیکویی نبرند.

 

SMS های رسیده !

چندی است برادرم عبدالکریم در پی ثبت نام جدیدی که از مهاجرین افغانستانی مقیم ایران صورت گرفت و وعده دادن اقامت طولانی مدت تر داده شد، راه وطن در پیش گرفته و ما را در هجران مضاعف گرفتار آورده است. در غیاب او علاوه بر اینکه دوری اش برایم رنج آور است، از SMS های زیبا و پر محتوای خودش محروم شده ام. 

عبدالکریم یک معمار است ولی با ایمان و ذوقی و استعدادی که دارد، همیشه بنده را غافل گیر میکند و چیزهایی میگوید و مینویسد که برای خودم نیز، که خودم را تحصیل کرده تلقی میکنم، شگفت آور و تحسین بر انگیز است. 

بعد از چند هفته از سفر و دوری آن عزیز، ذهنم زد شماری از همان SMSهایش را که قبلا یادآور شدم، در وبلاگم بگذارم و تا هرزمان بدان سری میزنم، یادی هم از او شده و خاطرات شیرین گذشته،‌ در این هجرت کده درد زا، زنده شود:  

 

یاد خدا:

ز مردم دل بکن یاد خدا کن

خدا را وقت تنهایی صدا کن

در آن حالت که اشکت می چکد گرم

غنیمت دان و ما را هم دعا کن

پست:

خسته ام فردا نگاهت را برایم پست کن

یک بغل حال و هوایت را برایم پست کن

گوشم از آواز غمگین سکوت شب پراست

لطفا آن لحن صدایت را برایم پست کن

همسفرجان:

گرچه دوری زبرم همسفرجان منی

قطره ی اشکی و در دیده گریان منی

این مپندار که یادت برود از نظرم

خاطرت جمع که در قلب پریشان منی

غربت:

با خون دل نوشتم غربت مقام ما نیست

از یاد بردن دوست هرگز مرام ما نیست

آهنگ تو:

سازگلهای دلم آهنگ توست

حس نکردی یک نفر دلتنگ توست

بوی یوسف میدهد پیراهنت

پیر کنعانم برای دیدنت

گل عشق:

گل عشق تو هستم شبنمم باش

دلم دنیای زخمه مرهمم باش

ز درد بی کسی قلبم شکسته

تو شهر بی کسی ها همدمم باش

سودی دل:

سودای دلم قسمت هر بی سر و پا نیست

خوش باش که یک لحظه دلم از تو جدا نیست

فدایت:

فدایت از گل زیبای هستی

نمیدانم کجا بی من نشستی

قشنگیهای فردایم تو هستی

یگانه گنج دنیایم تو هستی

این همه رنج:

این همه رنجی که دنیا بر سر ما میکند

غیر ما هرکس که باشد ترک دنیا میکند

بارها گفتم که فردا ترک دنیا میکنم

زانکه در یاد تو ام امروز و فردا میکنم

یاد هر لحظه:

هرلحظه یادت میکنم شاید تو هم یادم کنی

همواره در یاد تو ام با یک نگه شادم کنی

هرگز ندیدم از کسی لبخند زیبای تو را

هرگز نمیگیرد کسی در قلب من جای تو را

عصای پیری:

عصای پیری ات گردد هر آن دستی که بگرفتی

درخت خود شکستی هر نهالی را که خم کردی

ترک وطن:

وطن را ترک کردم تا کمی دل تازه تر گردد

ندانستم که در غربت غم دل بیشتر گردد

خوب بودن خوب ماندن:

سحرگاهان که شبنم آیتی از پاک بودن را

به گلها هدیه می بخشد

به آن محراب پاکش آرزو کردم

برایت

خوب دیدن

خوب بودن

خوب ماندن را !!!

در خیال زندگی

خیال زندگی دردیست بیدل

که غیر از مرگ درمانی ندارد

این شعر «بیدل» چه میخواهد بگوید؟ من یکی که متوجه نشدم!

راستی باید به فکر زندگی بود یا خود را ازین فکر کشنده نجات داد و بی خیال شد؟ اگر به فکر زندگی باشیم که باید هماره درد بکشیم و ... تا مرگ سر آید و درد از روح و جان مان بدر آید ! من از این شعر یکی از دو معنی را می فهمم:

اول: اینکه زندگی خالش هم درد آور است و این درد تنها با مرگ معالجه شدنی است و بس.

این معنی از بیدل نه یک عارف شیدا، که همه چیز را در پای حقیقت بی نهایتی که همه کمالات را درحد نهایی شان داراست، قربانی میکند؛ بلکه یک نهیلیست پوچگرا، آنهم نه از نوع فیلسوفان مطرحی چون نیچه و هیدگر و...، که از نوع بیچارگانی از نوع صادق هدایت و... که از فرط بیچارگی پوچی فهم شان را با مرگشان درمان کرده و مغز نفهم شان را با خودکشی به فهم رساندند[1]؛‌به تصویر می کشاند. و این چیزیست که به هیچ وجه به قیافه مردانی چون «بیدل» نمی آید و باید گذاشتش برای توهم زدگانی از قبیل صادق هدایت و همفکرانش. آنانکه خود مایوس از زندگی اند و دیگران نیز به یاس و تاریکی و نا امیدی میخوانند. 

روشن است که این طرز تلقی از زندگی، بیشتر یک حالت روانی است که میتواند از علل مختلف چون ژنیتیک،‌ فشارهای روانی، محرومیتهای گوناگون، عقده های تراکم یافته و... ریشه گیرد؛ تا یک درک واقعی و مبتنی بر دلایل عقلی و حسی! 

دوم: اینکه خیال زندگی درد آور است زیرا ما از زندگی ای که باید داشته باشیم و جایی که باید در آن بسر بریم دور افتاده ایم و درد خیال زندگی فقط با مرگ (که در واقع پلی برای رفتن به وطن اصلی و یافتن زندگی واقعی است) پایان یافته و ما با آزادی از قفسی ساخته شده از بدن مان آزاد شده با پرواز به بینهاست زندگی ابدی و حقیقی خویش را در میابیم.

این نگاه گرچند با دید عارفانی از قبیل بیدل، حافظ که تمام رشته های هموطنی با این خراب اباد را از قبل بریده اند و صریحا اظهار میدارند که «نیم از عالم خاک» و اینکه «چندروزی قفسی ساخته اند از بدنش» و... سازگاری دارد، ولی اسظهار آن از الفاظی که در این شعر بکار رفته،‌کار ساده ای نیست.

شما با دیدن یا شنیدن شعر مذکور، به چه فهمی می رسید؟



[1]- رسیدن به فهم، در این قسمت، اشاره به فرمایش ناب امام علی(ع) دارد که فرمود: الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا: مرد در خوب (غفلت) اند،‌ وقتی مردند بیدار میشوند (و چشم باز میکنند که راستی حقیقتی فراتر از آنچه با چشم حس درک میکرده نیز درکار است). نهج البلاغة/

خوبی قمر بهتر یا آنکه قمر سازد؟

ای دوست شکر بهتر یا آنکه شکر سازد؟  

خوبی قمر بهتر یا آنکه قمر سازد؟

ای باغ تویی خوشتر یا گلشن و گل در تو؟  

یا آنکه بر آرد گل، صد نرگس تر سازد؟

ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش  

یا آنکه به هر لحظه صد عقل و نظر سازد؟

بیخود شده ی آنم، سرگشته و حیرانم  

گاهیم بسوزد پر، گاهی سر و پر سازد

دریای دل از لطفش پر خسرو و پر شیرین  

وز قطره ی اندیشه صد گونه گهر سازد 

 

«مولانای بلخی»