جوانمرد است درد عشق!

اگر غفلت، نهان در سنگ خارا میکند ما را 

جوانمرد است درد عشق، پیدا میکند ما را 

(صائب تبریزی) 

هر غم و دردی همیشه بد نیست بلکه برخی از غمها و دردها چیز بسیار خوبی بوده و بطور بسیار مناسبی دردهای بی درمان انسان را دوا کرده و اورا به حقایقی آشنا میکند که با نبود درد و رنج، رسیدن به این درک ها و دریافت ها شدنی نیست! 

من قبلا در باب "فضایل غم" چیزی نوشتم و آنجا از قول مرحوم اقبال لاهوری آوردم که غم و اندوه گاه عمدا و توسط نیروهایی مخفی خدایی در قلب انسان ایجاد میشود تا اورا از غفلتی که در آن گیر افتاده و یا توهمی که بدان مبتلا شده است، نجات دهد و بیاد راه و انجامی بیندازد که باید آن را طی کند و بدان برسد.

دنیا را بزرگان دینی "خانه غرور" و "فراموشگاه" چیزهایی دانسته اند که به زعم برخی از اندیشمندان، انسان آنها را از قبل میدانسته ولی با آمدن به این فراموشخانه خاموش، همه را از یاد برده و باید برای فراگیری! و آموختن دوباره آنها جان بکند و تلاش ها بکند.

این فراموش خانه چنان است که فراموشی آن گاه دامن خود انسان را نیز میگیرد و این موجود برتر خدا که خداوند اورا گل سرسبد هستی قلمداد نموده با آفریدنش بخود آفرین گفت، خود را نیز فراموش میکند.

مشکل خود فراموشی اولین بار- تا آنجا که بنده در ذهن دارم یا خوانده ام- توسط قرآن مجید کتاب آسمانی مسلمانان مطرح شده و بدان تصریح شد. قرآن در این بیان خود انسان را چنان وابسته و مرتبط با خدا معرفی مکند که فراموش کردن خدا ناگزیر به فراموش خودش آنجامیده و او را از خودش جدا میکند و میان خود و خودش فاصله می اندازد. تعبیر قرآنی چنین است:

"ولاتکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم... : همانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند، و خدا نیز انها را از یاد خودشان برد!

باید توجه داشت که این "خود" فراموش شده چیزی غیر از این جسم و امور مربوط به آن است. یعنی در منطق قرآن انسان دارای دو جنبه و بالتبع دارای دو خود است. به همین دلیل است که بد ترین و بدکردار ترین انسانها روی زمین نیز در دشوار ترین اوضاع مواظب خودش بوده و از خودش در مقابل هر گونه خطر و ضرری دفاع میکند. روشن است که قرآن مجید با این گفته اش انکار بدیهیات نمیکند و نمیگوید این انسانی که هیچ هم و غمی جز خود، شکم و شهوت خودش ندارد، خود را یعنی همین سر و پا و گردن و شکم اش را فراموش کرده است! بلکه میخواهد او را به یک هستی دیگر و خود دیگرش توجه دهد. خودی که برتر ازین یکی بوده و زیاد اتفاق می افتد که انسان برای ارضای آن خود،‌ به ضرر این خود رضایت میدهد. مثلا زیاد اتفاق می افتد که انسانی شکم خود را گرسنه گذاشته نان خود را بدیگری دهد تا او شکم سیر بگذراند و یا مشقت هایی زیادی متحمل میشود، تا کسی دیگری را براحتی برساند، و... این کارها که عملا و عینا در جوامع تحقق میگیرد در راستای شادی و راحتی و رفاه همان خود دیگری است که در نهان انسان پنهان بوده و روی دیگر سکه او بشمار میرود. انسانی که خود را به مشکل می اندازد تا مشکل دیگری را حل کند در واقع در جهت ارضای همان خود و جنبه اش حرکت کرده نه اینکه کاری عاطل و بی فایده و جهتی را انجام داده باشد.

پس در اینکه انسان گرفتار خود فراموش میشود دو تفسیر سطحی و عمیق وجود دارد، یکی اینکه بخاطر برخی از گرفتاریهای روزمره کار مربوط به خودش را فراموش کند و مثلا غذا نخورد و یا... دیگری اینکه علاوه بر اینکه بشدت مواظب خودش هست و بخودش بصورت کامل و تام و تمام میرسد، خودش را فراموش کرده باشد و از خود انسانی و حقیقی اش غفلت نموده زندگی حیوانی پیشه کند. این تفسیر عمیق دومی را اولین بار قرآن مطرح کرده است و از عمق واقعی و زیادی برخوردار است. تا آنجا که درک آن نیازمند تامل جدی در احوالات انسان و کارهایی که انجام میدهد بوده و بسادگی در کمند اندیشه نمی افتد.

مولانای بزرگوار بلخ نیز با تقلید از قرآن مجید است که میگوید:

در زمین دیگران خانه مکن

کار خود کن کار بیگانه مکن

کیست بیگانه تن خاکی تو

کز برای اوست غمناکی تو

غمناکی مولانا اشاره به غمناکی و تلاشی است که برخی در تمام طول عمرش برای همین زندگی دنیایی و خود مادی و حیوانی اش کرده است. مولانا هشدار میدهد که ممکن است بلای خود فراموشی و بیماری اینکه دیگران را به اشتباه خودت بپنداری و با این خیال عمرت را در خدمت به آن بیگانه صرف کنی، دامنگیرت شده تو را از رسیدن به هدفی که داری و کمالی که میطلبی بدور دارد.

حال که این غفلت چنان است که توان از یاد بردن خود ما را نیز دارد، در ساختار وجود انسان یک میکانیزم دیگری نیز تهیه دیده شده است که با این غفلت ها مقابله و مبارزه کند و آن "درد" ، "رنج" یا به تعبیر اقبال لاهوری "غم" است.

غم قلب انسان را تسخیر نموده او را از همگان جدا میکند و تنهایش میگذارد تا با "خود" و به "خودش" بیندیشد و از غفلت ها و ندانستن های احتمالی رهایی یابد.

درد بر وجود او عارض میشود تا اثبات کند، که او- از یک جهت- چیزی جدا بافته از همگان است و در مراحلی از حال و احوالش جز خودش هیچ کسی بدردش نخورده و کسی را توانایی همکاری و همگامی با او نیست.

غم وقتی بر انسان عارض میشود، او را در میان هزاران دوست و رفیق و دنیایی از لذت ها و داشتن ها تنهای تنها میکند تا با احساس بیکسی مطلق، به کسی رو آورد که در این گونه مواقع نیز میتواند یار و مددگارش باشد.

اورا بیاد خودش می اندازد و اینکه من هستم، از جایی آمده ام، تنها آمدنم نشان تنها بودن و تنها رفتن است. نه آمدنم به انتخاب خودم بود و نه هم رفتم هست و... مسایل از این قبیل.

یا آوری خودش، و اندیشیدن در خودش، اورا با هویتی دیگری از خودش آشنا میکندکه پیش آشنایی با او نداشته و یا اگر هم داشته کم بوده است. او را با مرکز هستی و آنجایی که همه هستی ها از آن ریشه گرفته پیوند زده و بیاد علاقه و علقه و عشقی می اندازد که از قدیم بر آدم و عالم حاکم بوده و بدین جهت نیز باعشق آفریده شده است (کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف...) و با عشق هم زندگی میکند.

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید (حافظ).

آری هنر درد آنست که انسان را به هویت واقعی و خود عاشقانه و عشقبازش آشنا نموده از غفلت های کشنده رهایی اش می بخشد.

پس خیلی هم از دردها ننالیم، بلکه تلاش کنیم درست درکش کنیم و بجا بکارش بگیریم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد