آخرین لحظههای سال ۱۳۹۰ است و بناست تا یک ساعت و بیست ویک دقیقه و چند ثانیه دیگر، سال ۱۳۹۱ فرارسد. من پیشاپیش فرارسیدن آن را به همه دوستان، عزیزان و برادران وبلاگی ام تبریک میگم!
تنها چیزی که از خداوند منان دراین لحظات آخر سال میخواهم، اینست که خدایا توفیق یک تغییر مثبت در زندگی را به همه ما انسانها عنایت فرما!
سالی که گذشت و رفت، رفت؛ نمیدانم کارنامه ما چگونه است و آیا چنانکه باید، زیسته ایم یا نه؟ گرچند در مورد خودم مطمئنم که نه!
اما از خداوند این امید میرود که به لطف خود و نه با نظر به اعمال ما، یک تغییر بنیادی در افکار، جهت گیریها، تلاشها، خواندنها، نوشتنها، گفتنها، شنیدنها، و... مان بیاورد و راه را برای خوب بودن، خوب شدن و خوب ماندن را برای همه ما هموار فرماید.
الهی اگر ما چنان نبودیم که تو خواسته ای، تو چنانی که ما تصور میکنیم، پس چنان کن که ما از تو انتظار داریم، نه آنچه تو از ما انتظار داری! میگویند: تو مهربانترین مهربانان و خوبترین خوبانی! پس به بدی ما ننگر و به خوبی خودت ما را خوب کن!
به همه انسانها بیاموز همدیگر را دوست داشته باشند،
به همه یاد بده، دست همدیگر را بگیرند و سنگ راه هم نشوند،
به همه نشان بده هر لحظه نو شدن را، هر لحظه خوب شدن را، مهربانتر شدن را، شرافتمندتر شدن را، عزتمندتر شدن را، و...
خدا یا آنانی را که به دیگران رحمت آورده اند یا میآورند، برحمت؛ و آنانی را که همواره درد و رنج آورده اند و می آورند، به غضبت گرفتار کن،
اگر هم دلت نمیآید که این بندگان خودت را مورد غضبت قرار دهی، اقلا این مردانگی را داشته باش که دست شان را از آبرو، شرافت، و شخصیت دیگران کوتاه کنی،
تا محرومان تاریخ و همان مستضعفانی که میشناسی و در کتابت نیز آنان را مورد حمایت قرار داده ای، روزی چند، نفس راحت بکشند،
خدایا ما در حد توان به بهشت و جهنمت ایمان آورده ایم، ولی مگر آنقدر بخیلی که برای بهشت فردایت، باید این مستضعفین محروم، این قدر بیچارگی و حتی ذلت و خواری بکشند؟ یا اینکه از دادن هردو ناتوانی؟ تو را چنین نشناخته ایم، اگر چنین هستی که باید به ما نگاه دیگری، دل دیگری، و راه دیگری می نمودی! تا تو را چنان بشناسیم که هستی! و نه آنچنانکه ما در خیالخانه ذهنمان تصویرت میکنیم!
خدایا! سخن کوتاه، اول و آخر سخنم همان است که به همه ما توفیق و لیاقت یک تغییر مثبت در زندگی عنایت کن.
امیدوارم این کار برای شما سخت تمام نشود و چشم به لیاقتهای ما ندوخته باشی چه آنکه تو را چنان میشناسیم که خود آغازگر جودی نه ادامه دهنده آن بر اساس لیاقت و شایستگیهایی که ما خود در چنبره ذهن کوچک مان، تصویر و تصورش میکنیم. برای همین گفته اند:
قابلی گر شرط فعل حق بودی / هیچ موجودی به هستی نامدی!
پس
یارتان ایزد تبارک باد / عید نوروز تان مبارک باد
تحفه نوروزی
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
ازین باد ار مدد خواهی، چراغ دل برافروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زر اندوزی
بصحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
بهگلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل، درین فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست؟ ترک کامِ خود کردن
کلاه سروری آنست کز این ترک بردوزی
سخن در پرده میگویم، چو گُل از پرده بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
میی دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد، روزی
بهعجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا یاقی که جاهل را هَنِیتر میرسد روزی
غزلی از «لسان الغیب شیرازی»
شب پنجشنبه گذشته(18/12/1390) بود که خانمم بعد از برگشت از جلسه دعای زنانه، گفت که میگویند آقای زاهدی، مردی که این عنوان را به حقیقت داشت و نه فقط به نام، سکته کرده و در بیمارستان بستری است!
شگفت زده شدم، چون همین جمعه گذشته ایشان را در منزل استاد عظیمی ملاقات کرده بودم و ایشان برای جمعه بعدش (یک روز بعد از شنیدن این خبر) دعا گرفته بود و همه منزل او دعوت بودیم. باورم هم نمی شد ولی با توجه به سن و سال ایشان این بعید هم نبود. گرچند امروزه میزان سکته اقلا در ایران چنان بالا رفته که کاری به پیر و جوان خیلی ندارد.
به هر صورت در نیت داشتم که فردا بعد از شرکت در کلاسهای درس، به عیادت ایشان برم، فردا از طرف دیگر، دوستان مدرسه امام خمینی، بزرگداشت سالگرد رهبرشهید استاد مزاری را داشتند که بنا بود کسانی چون احمد بهزاد، سرور جوادی، و اقای سعادتی نمایندگی دایکندی در مجلس، صحبت کنند و میزگرد داشته باشند؛ و همین دیروز نیز به من گفته بودند که فردا به شما نیاز (شدید) داریم، کمک مان کنید. درسها نیز که همه در روز پنجشنبه جمع شده و از ساعت 8-12 همه اش درس و کلاس داریم!
این برنامه بزرگداشت و این کلاسهای متراکم، نیت دیشبم را از یادم برده بود و بعد از نماز ظهر و صرف غذا، زمانی که میخواستیم بریم برای ترتیب برنامههای سالگرد، پیامی در یافت کردم که از رحلت آقای زاهدی، این عالم زاهد و پرهیزگار خبر میداد و اینکه ساعت سه بعد از ظهر مراسم تشییع جنازه اش برگزار میشود. غرق در تعجب شدم و اینکه مگر میشود آدم ثابت قدم و استواری چون او نیز رحلت کند؟
اما این تنها جایی است که اگر آدم قایل به جبر شود، کار غیر معقولی نکرده است! لذا قبول کردم و ماندم که جلسه سالگرد را چه کنم و مراسم تشییع جنازه را چه؟
مراحل اولیه و افتتاحیه برنامه سالگرد را مدرسه ماندم تا اینکه آقای بهزاد و دیگر مهمانان جلسه آمدند و سپس من مجبورا ترک جلسه گفتم.
رفتیم و عزیزی را خاک کردیم و برگشتیم! فاتحه ماند برای فردایش بازهم ساعت سه! و دقیقا زمانی که بازهم مراسم سالگرد بابه در مسجد امام زین العابدین از سوی مهاجرین و علمای قم برگزار میشود!
از طرف دیگر، فردا مجمع طلاب و علمای جاغوری در قم، انتخابات سالانه شان را دارند و برخی از دوستان اصرار داشتند بنده نیز نامزد شوم که با توجه به گرفتاریهای درسی و روزانه موافق نکردم اما کنار رفتن همگان مرا واداشت وارد این عرصه جدید زندگی شده و نامزد شوم که بالاخره بعد از اتمام مراحل، و انتخاب شدنم، الآن منتظر برنامههای بعدی مجمعیم دیده شود که چه کاری میتوان کرد؟
این کشمکشها و تضادهای زندگی، است که هر روز پیش می آید و پیش میرود و لحظه لحظه از کاخ عمر آدم می کَنَد و نهایتا عمر را ویران کرده، انسان را در خاک مینشاند!
اجل هردم ز کاخ عمر خشتی می کَنَد، بیدل
پی تعمیر این ویرانه معماری چنان باید
آن زخم هاکه بر تنت از دشمنان رسـید بـیـش از هــــزار بود و فـــراوان گریستم وانـگــه هــزار زخم که بر سینه داشتی یک یک به بوسه شستم و بر آن گریستم
با یادت ای مــــزاری نـســتوه ای دلـیر! مویـیـدم ابـتـدا و بـه پـایـان گـریــسـتـم