1- متعبد محض و عقلگرای تام
برجستهترین ابعاد به ظاهر متضاد او را میتوان تعبد و نیز تعقل تام دانست. او چنان متعبد است که بههیچ چیزی جز خدا رضایت نمیدهد، و چنان عقلگرا که حتی گفتهی خدا را نیز در مواردی نا دیده میگیرد، و آن موارد همانهایست که او با عقل قطعی خودش به نتیجهای رسیده است و خدا از او چیزی دیگری میخواهد:
غلامم جز رضای تو نهجویم
جز آن راهی که میگویی نهپویم
ولیکن گر به این نادان بگویی
خری را، اسبتازی گو، نگویم
2- برای روز دیگر
او سخنان خودش را برای روزی و عصری غیر از عصر و روز خودش میدانست و معتقد بود، اسراری در سخنان خویش گنجانده است که کسانی خاصی فقط توانائی رسیدن و درک و بلکه چشیدن آنها را دارد:
عصر من، دانندهی اسرار نیست
یوسف من، بهر این بازار نیست
3- شعر، نه برای شعر
شعر برای اقبال وسیله بود نه هدف. اقبال مدعی است که او خود و جانش را در رگهای شعرش جاری ساخته است، و برای همین:
نهبینی خیر از آن مرد فرودست
که بر من تهمت شعر و سخن بست
4- بینام و نشان
چو رخت خویش بر بندم ازین خاک
همه گویند با ما آشنا بود!
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود
5- ضد تقدیر
او هیچگاه به «تقدیر» به معنی کلامی آن دل نداد و همواره انسان و دنیایش را حاصل تلاش و زحمت خودش میدانست و معرفی میکرد. دراین باب شعری دارد که زبان زد همگان شده است:
خدا آن ملتی را سروری داد
که «تقدیر»ش بهدست خویش بنوشت
به آن ملت سروکاری ندارد
که دهقانش برای دیگران کشت
یا:
گرفتم پرده را از روی تقدیر
به حق دل بند و راه مصطفی(ص) گیر
اگر باور نداری آنچه گفتم
ز دین بگریز مرگ کافری میر