گل سرخ!

 

دخترم مگو که افغانی نیم

مگو که لعل بدخشانی نیم 

دخترم مگو تو حرف تلخی!   

گل سرخم تو زشهر بلخی

 

دخترم مگو که افغانی نیم[1]

مگو که لعل بدخشانی نیم[2]

دخترم مگو تو حرف تلخی! 

گل سرخم تو ز شهر بلخی

***

بلخ از علم وهنر دریا ها است

زادگاه  بوعلی سینا ها است

بلخ نام اولین دولت شهر

"نوبهار"[3] آتش شوریده  به دهر 

آتش افتاد به جان زرتشت

شعله شد جان و جهان زرتشت

شاعر درّه­ی یمگان بلخی است

همه اقطاب خراسان بلخی است

پسر با یزید بسطامی

بست در کعبه­ی بلخ احرامی

گفت: میقات هدایت اینجا است

روضه  شاه ولایت اینجا است ­

گفت: چون "کعبه "صفا" کن اینجا

نیت "طور" و"منا" کن اینجا

بلخ را زنده نگهداشت خدا

با درفشی که بر افراشت خدا[4]

بلخ را با جگر تلخ مخوان

جگر سوخته را بلخ مخوان

راه ابریشم روشن بلخ است

روشنا گرچه زمان را تلخ است

عصر ما گسترش راه آهن

شده انسان هنرش ماه آهن  

آه از دست غرور انسان

آه از این شعله شعور انسان

رفت بی بال به ماه و مریخ

گفت: پیوست به پایان تاریخ

***

بامیان ولوله­ی چلچله ها است

از هنر درجگرش "غلغله" ها است

"سرخ بت" مظهر مانایی عشق 

"خنگ بت" گوهر رسوایی عشق

کرد رسوا به جهان "طالب" را

آن که می دید فقط قالب را

طالب افغان نه که شمشیری بود

طالب "افسانه­ی کشمیری" بود

 شرری نو زقشون دیورند

آه از زخم  فسون "دیورند"

 دیورند آینه میوند است­

جنگ با شعبده ولبخند است

جنگ ما جنگ انار و تریاک

بغضش آویخته از دیده تاک

چه خبر از دل خونین انار؟

تیغ برداشت زکامش کوکنار؟

  قندهار است گذرگاه جهان

ماه آویخته  بر راه جهان 

***

شهر ما "حضرت غزنین"[5] بخوان

محترم داشته گل را باران         

غزنه باغی زبهار زابل

زان همه نقش و نگار زابل

زالش آینه نام پدران

رستمش نامور ناموران

رونق شعر" دری" از غزنه   

"نامورنامه"[6] بری از غزنه

غزنه سبک قلمش بیهقی است

مشرب فلسفه اش ذنبقی است

بوسعید از دل این خاک شکفت

شور "مجدود" دراین خاک نهفت

شهر ما زادگه هجویری

"کشفش" از شهر خدا تصویری[7]

عشق از این خطه به دهلی پر زد

گشت تا "تاج محل" را در زد

بردرش درّ دری را حک کرد

در جهان هنر او را تک کرد

شأن او شوکت اهرام شکست

 آینه  در نیلگون آب نشست

***

ریشه ات به روشنایی برسد

نسبتت تا به سنایی برسد

نام جدّ دگرت مولانا است

آنکه شعرش نفس دریا ها است

از فرشته ها سلام وصلوات

میرسد به تربت پیر هرات

مستی عشق زجام جامی

عاشقان زنده به نام جامی

رشک  اسکندر و سودابه بود

کابلت کشور رودابه بود

رستم از همت او آیینه است

نام سهراب یل تهمینه است

غم غربت ز ازل با ما بود

عمّه ات "رابعه" هم تنها بود

روزگاران که پر از ولوله هااست

تلخی اش  سهم شما "حنظله" ها است

بنویس دخترکم  "بند امیر"

دل بابا به  "گل سرخ" اسیر

بنویس  قصه­ی باغ گل سرخ

بگیر از لاله سراغ گل سرخ

روشنی می دمد از"روضه­ی بلخ"

لحظه لحظه به دماغ گل سرخ

زندگی روی زمین شام غم است

نرسی تا  به چراغ گل سرخ

بند بند نی مولانا نیز

ناله می سوخت ز داغ گل سرخ

تو گل سرخی و بس دخترکم!

برسان خویش به باغ گل سرخ

ناز وعشوه است نماز گل سرخ

عکس بردار ز ناز گل سرخ 

غم آوارگی ات کشت مرا

کشت این خنجری از پشت، مرا

"سنگشانده" دلش از غم سنگین

ماه" پامیر"[8] برایت غمگین

من ارزگان و تو شیرین منی

تلخ در کام ارزگان شیرین

این غرور است دو چشم من نیست 

شده از شرم چنین اشک آزین

چشم بردار زچشمم بابا

دیگرم نیست توان بیش از این

دخترم  نور و چمن حق تو بود

جش نوروز وطن حق تو بود

اگر آواره  تورا کردم من

زار و بیچاره تورا  کردم من

دخترم عفو نما بابا را

گلم از دست مده فردا را

گله ها را گل من کمتر کن

این سخن را ز پدر باور کن

یک سحر غنچه  که در گل برسد

نفسم به شهر کابل برسد  

شود آوارگی ات ختم بخیر

قصه­ی زندگی ات ختم بخیر

باستاره ها صفا کن آنجا  

ماه را دوست صدا کن آنجا

دست بر گیسوی خورشید بکش

کشورت را گل امید بکش

آسمان وطنم بارانی است

پاره های جگرم افغانی است

غنچه با قطره باران زیبا است

لاله با شعله سوزان زیبا است

دخترم آیینه از موج بچین 

قصه­ی نوح ز توفان زیبا است

حاکم جنگل دنیا شیر است

او چه دانست که انسان زیبا است

باز کن راه وطن را  در آب

رخش در شهر سمنگان زیبا است

***

دیده را سرمه بکش از دانش

 تا شود شعله ترا آسایش

گیسوان را "گل می چید" بزن

 صبحدم خنده به خورشید بزن

***

نیست این زمزمه پایان سخن

مانده پنهان به جگر جان سخن

قطره خونی است زیک ناله­ی کوه

که چکیده به رخ لاله­ی کوه

قنبرعلی تابش. 8/8/ 1389 قم.



[1]- شامگاهی دخترم "زینب" گفت: بابا چرا همیشه بچه های کوچه به من می گویند "افغانی" . گفتم: دخترم مهم نیست ما افغانییم.  پاسخ داد  "بابا من افغانی نیم" از آن لحظه این شعر در جانم شعله زد.

[2] - در این مثنوی از  ظرفیت های عروض سنتی  فارسی چون اختیارات شاعری وضرورتهایش( مانند تسکین، سکته، قلب،تخفیف و کوتاه کردن هجاء بلند و...) بهره گرفته شده است.

[3] - معبدی بوده است پر زایر در بلخ باستان.

[4] - "چهارمین کشور با نزهت که من اهورامزدا آفریدم بلخ زیبا با درفش‌های برافراشته است"/ وندیدا، فرگرد اول.

[5] - وآن را از بابت تعظیم " حضرت" می گفتند چنانکه مسعود سعد گفته :چوکردم ازهند آهنگ حضرت غزنین برآن محجل تازی نژاد  بستم زین( لغت نامه دهخدا،مدخل غزنین).

[6] - نام اصلی شاهکار فردوسی که امروزه به شاهنامه مشهور است.

[7] - کشف المحجوب نام اثر نامدارهجویری است.

[8] - نام کوهی در سنکشانده. که همنام پامیر نامدار است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد