سی جمله کوتاه از دکتر شریعتی:

۱- سرنوشت تو متنی است که اگر ندانی دست های نویسندگان، اگر بدانی ، خود می توانی نوشت.

۲- جهان را ما ، نه آنچنانکه واقعا هست می بینیم ، جهان را ما آنچنانکه ما واقعا هستیم ، می بینیم.

۳- بشر » یک بودن است و «انسان » یک شدن.

۴- مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی و زاده انسان بودن است.

۵- آگاهی اگر چه به رنج ، ناکامی و بدبختی منجر شود ، طلیعه راه و طلیعه روشنایی ، طلیعه نجات بشریت است ،… از جهلی که خوشبختی ، آرامش ، یقین و قاطعیت میآورد ، هیچ چیز ساخته نیست.

۶- پیروزی یکروزه به دست نمی آید ، اما اگر خود را پیروز بشماری ، یکباره از دست میرود.

۷- انسان به میزانی که می اندیشد ، انسان است، به میزانی که می آفریند انسان است نه به میزانی که آفریده های دیگران را نشخوار می کند.

۸-  باید دانست که بزرگترین معلم برای به دست آوردن استقلال و شخصیت ملی خودش دشمنی است که استقلال و شخصیت ملی اش را از او گرفته است.

۹-  عرفان دری است به دنیای دیگر ، که باید باشد و هنر، پنجره ای به آن دنیا است

۱۰-  انتظار آمادگی است نه وادادگی

۱۱- علی آشکار ترین حقیقت و مترقی ترین مکتبی است که در شکل یک موجود انسانی تجسم یافته است ، واقعیتی بر گونه اساطیر و انسانی است که هست از آنگونه که باید باشند و نیست

۱۲-  آنگاه که کمیت عقل می لنگند، نیایش بلند ترین قله تعبیر را در پرواز عشق در شب ظلمانی عقلپیدا می کند.

۱۳- اسلام علی بر این سه پایه استوار است : مکتب، وحدت ، عدالت

۱۴-  توده مردم به یک آگاهی نیاز دارند و روشنفکر به ایمان

۱۵- شهید انسانی است که در عصر نتوانستن و غلبه نیافتن ، با مرگ خویش بر دشمن پیروز می شود و اگر دشمنش را نمی کشد رسوا می کند.

۱۶-  چه فاجعه ای است که باطل به دستی عقل را شمشیر می گیرد و به دستی شرع را سپر.

۱۷-  تقلید نه تنها با تعقل سازگار نیست ، بلکه اساسا کار عقل این است که هرگاه نمی داند ، از آنکه می داند تقلید می کند و لازمه ی عقل این است که در این جا خود را نفی نماید و عقل آگاه را جانشین خود کند.

۱۸-  لازمه ی توحید خداوند ، توحید عالم است و لازمه ی توحید عالم توحید انسان است.

۱۹-  وقتی عشق فرمان می دهد ، محال سر تسلیم فرو می آورد.

۲۰-  عشق عبارت است از همه چیز را برای یک هدف دادن و به پاداشش هیچ چیز نخواستن ، این انتخاب بزرگی است ، چه انتخابی!.

۲۱-  وارد کردن علم و صنعت ، در اجتماع بی ایمان و بدون ایدوئولوژی مشخص ، همچون فرو کردن درخت های بزرگ و میوه دار است در زمین نامساعد در فصل نا مناسب.

۲۲-  فلسفه زندگی انسان امروز در این جمله خلاصه می شود : فدا کردن آسایش زندگی برای ساختن وسایل آسایش زندگی.

۲۳-  هیچ چیز به وسیله دشمن منحرف نمی شود ، دشمن زنده کننده دشمن است ، بلکه آنچه که یک فکر و یک مذهب را مسخ می کند ، دوست است یا دشمنی که در جامعه ، دوست، خودش را نشان می دهد.

۲۴- هنر تجلی روح خلاق آدمی است، هنر با مذهب خویشاوندی دیرین دارد… هنر یک ذات عرفانی و جوهر احساس مذهبی دارد.

۲۵- جهل، نفع و ترس عوامل انحراف بشری

۲۶-  از تنهایی به میان مردم می گریزم و از مردم به تنهایی پناه برم

۲۷-  آنان که « عشق » را در زندگی «خلق » جانشین « نان » می کنند، فریبکارانند، که نام فریبشان را « زهد» گذاشته اند.

۲۸- مردی بوده ام از مردم و میزیسته ام در جمع و اما مردی نیز هستم در این دنیای بزرگ که در آنم و مردی در انتهای این تا ریخ شگفت که در من جاری است و نیز مردی در خویش و در یک کلمه مردی با بودن و در این صورت دردهای وجود، رنج های زیستن، حرف زدن انسانی تنها در این عالم ، بیگانه با این «بودن»!

۲۹-  هر کس مسیحی دارد، بودایی که باید از غیب برسد ، ظهور کند ، بر او ظاهر گردد و نیمه اش را در بر گیرد و تمام شود. زندگی جستجوی نیمه ها است در پی نیمه ها ، مگر نه وحدت غایت آفرینش است ؟ پروانه مسیح شمع است ، شمع تنها در جمع ، چشم انتظار او بود ، مگر نه هر کسی در انتظار است؟

۳۰- چه قدر ایمان خوب است! چه بد می کنند که می کوشند تا انسان را از ایمان محروم کنند چه ستم کار مردمی هستند این به ظاهر دوستان بشر ! دروغ می گویند ، دروغ ، نمی فهمند و نمی خواهند ، نمی توانند بخواهند.
اگر ایمان نباشد زندگی تکیه گاهش چه باشد؟
اگر عشق نباشد زندگی را چه آتشی گرم کند ؟
اگر نیایش نباشد زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان کرد ؟
اگر انتظار مسیحی ، امام قائمی ، موعودی در دل نباشد ماندن برای چیست ؟
اگر میعادی نباشد رفتن چرا؟
اگر دیداری نباشد دیدن چه سود؟
و اگر بهشت نباشد صبر و تحمل زندگی دوزخ چرا؟ اگر ساحل آن رود مقدس نباشد بردباری در عطش از بهر چه؟
و من در شگفتم که آنها که می خواهند معبود را از هستی برگیرند چگونه از انسان انتظار دارند تا در خلأ دم زند؟

اقبال لاهوری (ره)

نشان مرد مومن با تو گویم / چو مرگ آید تبسم برلب اوست

دیروز 21 آپریل (برابر 31 جوزا/ خرداد) بود. در چنین روزی جهان اسلام یکی از فاخرترین فرزندان خودش را از دست داده و از برکات وجودی اش محروم گردید. این دانشمند بزرگ همان اقبال لاهوری است که نام این وبلاگ را بصورت نسبی از سخنان ایشان وامداریم.

علامه اقبال از معدود روشنفکرانی است که به واقع میتوان عنوان بزرگ دانشمند را بروی اطلاق نمود. او با فرهنگ غرب از نزدیک آشنا شده بود ولی هیچگاه در مقابل آن به خودباختگی مبتلا نگردید و بعد از برگشت از آن دیار شعار خودی سرداد و اسرار آنرا به تبیین گرفت تا نشان دهد که گذشتگان ما فقط از این راه به سروری رسیده اند و تنها از این مسیر مبتوان به گذشته مان بازگشته و شوکت و شکوه اجدادی مان و در واقع عظمت و خودیابی انسانی مان ( و نه افتخارات جاهلی به استخوانهای پوسیده گذشتگان) را باز یابیم.

اقبال بعد از آشنائی خوب با زندگی غربی و فلسفه آن با انواع مکاتبی که دارد، وقتی به وطن اسلامی خویش برگشت تنها و اولین هدیه ای که به همکیشان خویش داد این بود که فریب زرق وبرق تهی از معنی غرب با به تعبیر رائج آنروز «فرنگ» را نخورند چه آنکه خود چیزهایی بسیار برتر از آنرا دارند. وی از تجربه شخصی خود در این زمینه گفت که:

گرچه دارد جلوه های رنگ رنگ / من بجز عبرت نگیرم از فرنگ

ایشان مانند برخی از روشنفکران عصر خودش (و حتی بعد از آن عصر) که روشنفکری را در راه مستقل از غرب جستجو میکردند و به تخطئه مطلق فرنگیان می پرداختند، رفتار نکرد بلکه با آگاهی کامل از نقطه های مثبت زندگی غربی مسلمانان را درعین حفظ هویت و نگرش دینی خود، به آن دعوت نمود و جوانان را از اینکه از غرب وتمدن آن به ظواهری از قبیل خانه و پوشاک و خوراک ( که در آن زمان نیز مانند امروز بسیار رائج شده بود) بسنده کنند بشدت بر حذر داشت و بیان داشت که علم و فنی که در غرب بوجود آمده از طریق تفکر و تعمق و زحمت کشیدن های بسیاری حاصل شده است نه از تغییر ظواهر:

علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ / مغز می باید نه ملبوس فرنگ!

او توحید اعتقادی و وحدت اجتماعی مسلمانان را برگ برنده تمام میادین زندگی برشمرده آنها را به توحید در اعتقاد و عمل دعوت مینمود:

در جهان کیف و کم گردید عقل/ پی به منزل برد از توحید عقل

و رنه این بیچاره را منزل کجاست؟ / کشتی ادراک را ساحل کجاست؟

اهل حق را رمز توحید از بر است / در «اتی الرحمن عبدا» مضمر است

دین ازو، حکمت ازو، آئین ازو / زور ازو، قوت ازو، تمکین ازو !

ملت بیضا تن و جان «لا اله» / ساز مارا پرده گردان «لا اله»

«لا اله» سرمایه ی اسرار ما / رشته اش شیرازه ی افکار ما

حرفش از لب چون به دل آید همی / زندگی را قوت افزاید همی

نقش او گر سنگ گیرد دل شود! / دل گر از یادش نسوزد گل شود!

ایشان به همان اندازه که هویت دینی دعوت می نمود و به تعبیر خودش «ملت اسلامیه» یا «ملت بیضا» را به باور توحیدی و اتحاد اجتماعی فرامیخواندند، آنها را از دامی که دشمنان شان و بصورت خاص غرب برای آنها گسترده بودند و بشیوه های مختلف و طرق گوناگونی چون ملی گرائی، نژاد گرائی، و... برای بهم زدن این وحدت تلاش میکردند؛ آگاه نموده با تعریف ملت از دیدگاه دینی و همچنین نگاه غربی؛ مسلمانان را از گرفتار آمدن در این دام خطر ناک برحذر میداشت:

نگاه دینی به ملت:

ملت از یکرنگی دلهاستی / روشن از یک جلوه این سیناستی

قوم را اندیشه ها باید یکی / در ضمیرش مدعا باید یکی

ما مسلمانیم و اولاد خلیل (ع) / از «ابیکم»[1] گیر اگر خواهی دلیل

نگاه غربی به ملت و ملیت:

با وطن وابسته تقدیر امم / بر نسب نبیاد تعمیر امم

اصل ملت در وطن دیدن که چه؟ / باد و آب  و گل پرستیدن که چه؟

بر نسب نازان شدن نادانی است / حکم او اندر تن و تن فانی است

ملت ما را اساس دیگر است / این اساس اندر دل ما مضمر است

حاضریم و دل به غایب بسته ایم / پس زبند این و آن وارسته ایم

...

تیر خوش پیکان یک کیشیم ما / یک نما! یک بین! یک اندیشیم ما

مدعای ما مآل ما یکی است / طرز و انداز خیال ما یکی است.

این مرد دین و مرد خدا توحید را راهی مناسبی و در واقع مناسب ترین راه رسیدن به «خودی»؛ که خود راه هزار درمان را به انسان می نمایاند، معرفی میکند و اینکه انسان از طریق «توحید» به «خودی» رسیده و از طریق «خودی» به زندگی انسانی و مستقل در این دنیا و سربلندی عزتمندانه در آخرت:

صد گره از رشته خود وا کند / تا سر تار «خودی» پیدا کند.

این بدان دلیل است که از نظر اقبال خود گوهر هستی را تشکیل میدهند و اگر به این گوهر کمیاب دست یابیم؛ توان آنرا خواهیم یافت که تقدیر خود را بدست خویش رقم زنیم:

پیکر هستی ز آثار «خودی» است / هر چه می بینی ز اسرار «خودی» است

ایشان بعد از عمر تلاش برای درک و نیز ترویج تفکر دینی ناب، بالاخره در روز 21 آپریل سال 1938 دعوت ناب همانی را که در تمام عمر خویش به او میخواند، لبیک گفت و اهل فکر واندیشه را برای همیشه یتیم کرد نقل کرده اند که وی چند ساعت قبل از رحلتش این شعر را سرود:

سرود رفته باز آید که ناید! / نسیمی از حجاز آید که ناید

سر آمد روزگار این فقیری / دگر دانای راز آید که ناید

همچنان که سرود:

نشان مرد مومن با تو گویم / چو مرگ آید تبسم بر لب اوست

و خود با تبسمی بر لب لبیک حق گفت و رفت.

مسلما اقبال خود از معماهای روزگار و یکی از بزرگترین متفکران تاریخ اسلام بشمار رفته و در عرصه حقیقت یابی و درک حقیقت و عمق دین دست درازی دارد. ایشان مثل بسیاری از بزرگان دیگر در عصر خودش با چالشهایی مواجه بود و قشرگراها که توان درک معارف بلندی را که قد افکار اقبال به آن میرسید؛ نداشتند؛ به ناچار دست به اتهام پراکنی و سخنانی از نوع آنچه همیشه و علیه همه بزرگان در عصر و مصر گفته اند زدند که بحمدالله آنطوریکه انتظار داشتند کار گر نیفتاد. علامه اقبال در یک قصیده شعرش که به زبان اردو سروده شده پیچیدگی و در واقع جامعیت شخصیتی اقبال را از زبان یکی از مخالفانش به «جامع اضداد» بودنش تعبیر نموده و در نهایت وقتی سوال از ماهیت اقبال را متوجه خود میکند نیز پاسخ میدهد که: «من نیز نمیدام اقبال کیست؟»[2] 

ولی نهایتا خود را چنین معرفی کرد:

چو رخت خویش بر بندم ازین خاک / همه گویند با ما آشنا بود

ولیکن کس ندانست این مسافر / چه گفت و با که گفت و از کجا بود؟

این خود از عجائب گفته های اقبال است! و حدود نیم قرن بعد از او کسانی چون مرحوم دکتر شریعتی و شهید مطهری و... آمدند یکی اورا علی دوران معرفی کرد(شریعتی: ما و اقبال) دیگر اورا دانشمند بزرگی که از آثارش استفاده های بسیاری برده است (مطهری: نبوت). و این سخنان و سخنان بسیار دیگر که سرآمدان و اندیشمندان سرشناس جهان در باره او گفته است؛ روشن ترین دلیل حقانیت این گفته اوست که در زمان خودش ناشناخته مانده و بعد از خود چنان خواهد شد که هرکسی اورا از جنس خود یافته و ادعا کند با ما آشنائی نزدیک (فکری) داشت. او خود بخوبی میدانست که عصر او اورا نخواهد فهمید:

عصر من داننده اسرار نیست / یوسف من بهر این بازار نیست

نغمه من از جهان دیگر است / این جرس را کاروان دیگر است

اقبال در واقع از معدود افرادی است که به تعبیر خودش بعد از مرگ زاده میشوند:

ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد / چشم خود بر بست و چشم ما گشاد!

رخت خود از نیستی بیرون کشید / چون گل از خاک مزار خود دمید   

البته اقبال با اینکه شعر گفت و میگفت اشعارش اکثریت اثارش را تشکیل میدهد؛ اما به قول خودش هیچگاه در پی شعر و شاعری نبوده است بلکه چون شعر را زبانی خوبی برای ابلاغ پیام خودش تشخیص داده است؛ شاعری در پیش گرفته:

شاعری زین مثنوی مقصود نیست / بت پرستی بت گری مقصود نیست

سلام بر او روزی که زاده شد و روزی که رفت و روزی که دوباره سرافرازانه سر از خاک بردارد.



[1] - اشاره به به آیه «ملة ابیکم ابراهیم  هو سماکم المسلمین فی هذا و من قبل» سوره حج/78. در جمله ای از رسول خدا (ص) نیز نقل شده که فرمود: من و علی دو پدر این امتیم. این ها نشان میدهند که به قول اقبال لاهوری نسبت در اسلام از طریق اعتقاد رقم میخورد و نه نسب تنها. این بحث جالبی است و فرصتی مناسبی میخواهد.

[2] - اقبال بھی اقبال سی آگاه نهین هین / کچه اس مین تمسخر نهین والله نهین هین.

قلب آسیا

آسیا یک پیکر آب و گل است       کشور افغان در این پیکر دل است 

از  فساد  او  فساد  آسیا            در کساد او کساد آسیا 

.... 

تا دل آرام است آرام است تن      ور نه گاهی در ره باد است تن 

همچو تن پابند آیین است دل      مرده از کین زنده از دین است دل 

قوت دین از مقام وحدت است      وحدت از مشهود گردد ملت است 

 

از اشعار علامه اقبال لاهوری (ره)

خران وظیفه شناس و حاکمان وظیفه نشناس!

گویا ابتکارات مردم فهیم بامیان پایانی ندارد این مردم نکته فهم بعد از ابتکار کاهگیل کردن سرک شان این باز در یک گرهمآیی بزرگ ضمن تجلیل از زحمات و صداقت عمل الاغ ها و به نشانه اعتراض به دروغ گویی و وعده خلافی های مکرر اندر مکرر حاکمان و حکومتیان به نمایندگی از همه الاغها لوحی تقدیری را به یکی از آنها تقدیم نموده اند!!! 

  

 

این یعنی اینکه دروغ بسه کار کنید!  

 

  

 

و این یعنی اینکه کسی بهتر از مرکب در میان حاکمان فعلی وجود ندارد.